ElenaElena، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
lianaliana، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

♥عروسکهای ما ♥♥ هدیه خدا ♥

با تو بودن زیباست

1392/10/14 22:33
نویسنده : من و مامانم
2,256 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره روز سه شنبه شد و موقع ترخیص...!

خیلی روز خاصی بود همه ی بیمارهای بیمارستان ترخیص شده بودند اما دکتر ما هنوز نیومده بود. هر چی سراغ میگرفتیم میگفتن الان میاد. تا اینکه متوجه شدیم دکتر مریض شده و گفته کمی دیرتر میام. بخش خلوت خلوت شده بود ، ما هم کلافه ، از همه مهمتر همه ی اونایی که توی خونه بودند پشت سر هم تماس میگرفتن که پس دیگه کی می آید؟! و ...! 

دیگه تقریباً همه نگران شده بودند و فکر میکردند خدایی نکرده اتفاقی افتاده تا اینکه بالاخره ساعت 2 بعدازظهر صدای آقای دکتر توی سالن پیچید دیگه دل تو دلمون نبود ...!

یعنی ترخیص میشیم ...!

یعنی مشکلی نیست و میتونیم بریم خونه و ...!

خلاصه دل توی دلمون نبود دکتر چندتا مریض داشت تا اومد توی اتاق ما ساعت شد حدود 2:30 بعدازظهر و خلاصه اجازه ترخیص ما رو صادر کرد. لحظه ای پر از شادی ...!

حدود ساعت های 3:15 بود که از بیمارستان اومدیم بیرون و به سمت خونه راه افتادیم.

هوا خوب بود.(هوای زمستونی بد!) تا اینکه رسیدیم اول شهر بروجن . همونطور که حدس میزدم و قبلا هم نوشته ام با ورود ما به شهر یعنی با قدم های پر برکت کوچیکت یه دفعه آسمون شروع به باریدن کرد.

نمیدونی چه برف خوشکلی میومد...!

خلاصه انگار خدا کل بارش های سال 92 رو گذاشته بود واسه روزی که ما با تو میایم خونه. اون روز عصر و اون شب تا ظهر روز بعد کلی برف بارید و هرکه میدونست تو اومدی میگفت چه دختر خوش قدمی و ...! آخه تقریباً دیگه همه از برف اومدن نا امید شده بودند.

و اینطور شد که قدم های کوچیک ناز و پر برکتت وارد خونه ما شد.

بهتره یه کمی هم از دردسرهایی که این روزها واسه ما درست کردی بنویسم.

دردسر که نه ، شیرینی های تولد یه فرشته کوچولو...!

خیلی دختر آروم ، ساکت و خواب آلودی هستی . اصلاً بیدار نمیشی . باید کلی تلاش کنیم تا بیدار شی. حتما میگی خوب بزارید بخوابم. ولی نمیشه .آخه دکترا میگن اگه بیشتر از 2-3 ساعت بخوابی و شیر نخوری ممکنه خدایی نکرده اتفاقی واست بیفته. واسه همین ما هر 2-3 ساعت یه بار بیدارت میکنیم تا شیر بخوری. وای که نمیدونی چقدر سخت بود. دکترها گفته بودند اگه بیدار نشدی باید با یه تلنگر به کف پاهای ناز کوچیکت بیدارت کنیم . وقتی اینکارو میکردیم آنچنان گریه میکنی که دلمون برات ریش میشد. ولی چیکار کنیم ناچار بودیم که بیدارت کنیم تا سالم بمونی. آخه تو هم به این راحتی ها بیدار نمیشی. همین امروز وقتی بردیمت درمانگاه که ازت خون بگیرن واسه آزمایش تیروئید وقتی اون سوزن رو فشار دادند توی پاشنه پاهات گفتم الانه که کل محله صدای گریه ات رو میشنون ولی ، ولی تو اصلاً تکون از جات نخوردی و اجازه ندادی حتی چشمای کوچیکت باز بشن ببینن چه اتفاقی افتاده...! نمیدونم از آبروداری ساکت موندی یا از تنبلی ...!

اینم بگم وقتی هم گریه میکردی و بیدار میشدی دیگه به این راحتی ها نمی خوابیدی ...! اینم یه مشکل دیگه بود آخه بازم دکترها گفته بودند باید توی 24 ساعت بین 20-22 ساعتش خواب باشی .

بزار یه کم از شیر خوردنت بگم. خیلی دختر آماده خوری هستی امیدوارم وقتی بزرگ میشی آماده تلاش بی اندازه باشی. آره اصلا حوصله شیر مادر خوردن نداری از اونجا هم که ما مصر به خوردن شیر مادر هستیم باید کلی گریه کنی تا یه ذره شیر خشک بهت بدیم.

وقتی توی خوردن شیر مادر کاهلی میکنی نمیدونی چقدر مادرت ناراحت میشه...!

حالا واسه اینکه قشنگتر این روزها رو احساس کنی چندتا عکس خوشکل از این روزها واست میزارم که با دیدنشون لذت بیشتری ببری.

برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب بروید...!

 

باتو بودن زیباست

 

اینجا ما هنوز منتظر ورود دکتر هستیم.

 

باتو بودن زیباست

 

چه خواب نازی رفتی حتما خواب فرشته ها رو میبینی که از قشنگی های دنیا برات میگن .

 

باتو بودن زیباست

 

ببین چقدر شیرین و شیطونی.

 

باتو بودن زیباست

 

میگم نمیخوابی یعنی این.

 

باتو بودن زیباست

 

اینم یه عکس تمام قد.

 

باتو بودن زیباست

 

باتو بودن زیباست

پسندها (1)

نظرات (8)

دایی عارف
15 دی 92 18:14
آخی ... تو اون عکس دومیه فهمیده داری ازش عکس میگیری. ماشاالله زرنگه.
خاله نسیبه
16 دی 92 10:31
سلاااااااااااااام عزیز دل خاله. فدات بشم. ماشاالله ماشاالله عروسک خاله خیلی نازه. اون روزی که باباییت داشت این عکسات رو میگرفت منم پیشش بودم. همه جمع شدیم پیشت عزیزم. ااین موقع شکمت سیر بود و سرحال بودی و با حوصله و آرامش داشتی به همه مون نگاه میکردی...یه نگاه دوست داشتنی... و با چشای نازت باهامون حرف میزدی، لبخند می زدی...حتی نگاه به افق هم داشتی عین عکس آخریت! خاله کلی باهات حرف داره. انشاالله سر فرصت... راستی باباجون گودرز و مامان جون پروین عاشقتند و به قول باباجون گودرز بچه آدم بادومه و نوه، مغز بادوم... باباجونت از این که پدربزرگ تو شده خوشحاله... مامان جون پروین هم روز قبل تولدت تا حالا پیش نوه قشنگش و مامان هاجرت هست و از بس که دوستت داره اگه اذیت هم بشه هیچی که نمیگه هیچی تازه قربون صدقه ات هم میره.. آخه تو شادی همه مایی و همیشه حتی قبل تولدت واسه سلامتی خودت و مامانی وباباییت دعا می کنیم می بوسمت عزیزدل خاله راستی دلم خبلی برات تنگ شده...خاله مهدیه هم خیلی دلش برات تنگ شده...تا حالا نتونسته ببیندت... آخه تو امتحاناتش هست و رفته دانشگاه... نمی دونی وقتی ازت براش می گفتم مگه درس میخوند همش تو خیالش با تو بود!
عمو فریدون
17 دی 92 16:33
سلام خانوم کوچولو!!!!! قدمت مبارک باشه، بهترین ها رو برای تو و مامان وبابات آرزو می کنم.
دایی حامد
17 دی 92 17:57
حالا هی دل منو اینجا ااااااااااااااااااااب کنییییییییییییییید
negar
19 دی 92 22:59
delam tang shode vasat azizam.....
دایی عارف
29 دی 92 21:25
بالاخره امروز دیدمت، بعد از 20 روز انتظار. و امروز چه روز خوبی بود ...
خاله آزاده
3 بهمن 92 12:29
سلام النا کوچولو.به این دنیاخوش اومدی...قهرنکنی با خاله بگی دیربهت خوش آمدگویی کرده ها.من همون روز به مامان هاجرگفتم بهت بگه که خوش اومدی...میبوسمت خاله جون
عمه هانيه
13 بهمن 92 13:42
سلااام النا خانم........دلم برات تنگ شده ......اومدم عكساتا ببينم ........باباي النا ميشه عكساي جديد بذاري ؟؟؟؟؟؟عزيزم برات ارزو ميكنم هميشه كنار بابا مامان خوش باشي وبه همه ي ارزوهات برسي وهيچ وقت پشت كنكوري نشي......عزيزم ميدونم خدا خيلي دوست داره پس برا من دعاكن.....خيييلي دوستت دارم مواظب خودت باش كه زود بزرگ بشي.... اما برا بزرگ شدن عجله نكن ....بچگي خييييييييلي بهتره........ميبوسمت عزيزم