ElenaElena، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
lianaliana، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

♥عروسکهای ما ♥♥ هدیه خدا ♥

عقیقه

سلام عزیزم. این مطلب رو باید خیلی قبل از اینا مینوشتم ولی همونطوری که قبلا هم نوشتم حسابی دستمون بند بود و نتونستیم که بنویسیم. امسال 29 دی روز هفدهم ربیع الاول ،روز ولادت حضرت محمد(ص) بود. ما این روز رو برای جشن عقیقه شما در نظر گرفتیم. روز خوبی بود. خاطرات شیرینی هم برای ما بجا موند. مراسم عقیقه همیشه شیرینی های خاص خودش رو داشته. ما همه ی اقوامی که نزدیکمون بودن رو دعوت کردیم اولین خانواده ای که اومدن خانواده عمه خدیجه بودن. بعد عمو امیر و عمو امید و .. خلاصه همه اومدن و خیلی ها هم نتونستن بیان. میدونی! آخه شما معروف شدی به پا برفی !!! آخه درست از همون روزی که بدنیا اومدی (قبلاً هم نوشته ام) هنوز توی خونه نیومده بودی که آسمو...
18 بهمن 1392

اومدن تو تغییر همه ...!

سلام عزیزم خیلی وقت که میخوام بیام و یه چیزایی جالبی براتون بنویسم ولی وقت نمیشد. الان حدود یک ماهه که نتونستم بیام و چیزی بنویسم. آخه توی این یک ماهه با اومدن شما کلا همه چیز از اون حالت یکنواختی در اومده و کلا تغییرات اساسی توی زندگی ما ایجاد شد. البته هر آمدنی تغییراتی هم همراه داره ولی شما کاملا متفاوت بودید و همه چیز رو تغییر دادی. حتما میگید مگه چی شده...! اولین تغییر خود شما بودی که با اومدنتون رنگ و بویی دیگه به زندگی دادی. دومین تغییر وضعیت آب و هوایی بود که توی چند سال گذشته بی سابقه است. سومین تغییر ، جابجایی محل کار پدر از بروجن به کوهرنگ که درست توی بیست و دومین روز تولد شما اتفاق افتاده. چهارمین تغییر، تغییر محل زندگی...
18 بهمن 1392

با تو بودن زیباست

بالاخره روز سه شنبه شد و موقع ترخیص...! خیلی روز خاصی بود همه ی بیمارهای بیمارستان ترخیص شده بودند اما دکتر ما هنوز نیومده بود. هر چی سراغ میگرفتیم میگفتن الان میاد. تا اینکه متوجه شدیم دکتر مریض شده و گفته کمی دیرتر میام. بخش خلوت خلوت شده بود ، ما هم کلافه ، از همه مهمتر همه ی اونایی که توی خونه بودند پشت سر هم تماس میگرفتن که پس دیگه کی می آید؟! و ...!  دیگه تقریباً همه نگران شده بودند و فکر میکردند خدایی نکرده اتفاقی افتاده تا اینکه بالاخره ساعت 2 بعدازظهر صدای آقای دکتر توی سالن پیچید دیگه دل تو دلمون نبود ...! یعنی ترخیص میشیم ...! یعنی مشکلی نیست و میتونیم بریم خونه و ...! خلاصه دل توی دلمون نبود دکتر چندتا مریض داشت تا...
14 دی 1392

پایان انتظار

امروز بالاخره انتظارات تمام شد و دخملی ما ظهر ساعت 13:49 بدنیا اومد از ساعت 13:23 رفتن اتاق عمل ساعت 14:03 من (بابات) واسه اولین بار دخترم رو دیدم چون خیلی ها از ما دورن و شاید دل تو دلشون نباشه عکسای تولدش رو گذاشتم توی ادامه مطلب که میتونن ببینن راستی در آخر ما رو یه راهنمایی کنین ببینیم کدوم اسم قشنگتره 1. النا (هدیه خدا - یونانی) 2. الینا (نعمتی برای ما - عربی) ممنون     دخملم خوابش میاد ....!     نذاشتن دخملم بخوابه گریه کرد شایدم گشنشه طفلکی     بالاخره خوابید. راستی بس که ناخن هاش ماشالا ماشالا بلنده صورت مثل ماهه شو زخم کرد مجبور به اعمال خشونت شدیم و دستاشو با جورا...
9 دی 1392

اولین و آخرین ...!

عزیزم کمتر از 48 ساعت دیگه میبینمت. احتمالا دیگه نتونم چیزی برات بنویسم. ما فردا شب آماده میشیم که بریم بیمارستان. بیمارستان سپاهان. الانم هوا خیلی خوبه. البته اینجا همه میگن واسه زمستون خیلی بده آخه میگن زمستون باید پر از برف و سرما باشه. ولی تا حالا یه ذره برف هم نیومده نسبت به سالای قبلم خیلی هوا سرد نشده. البته توی همین هوای نسبتاً خوب (گرم) من یه سرمای خیلی بدی خوردم توی این ماهه آخر دوبار سرما خوردم نمیدونی وقتی عطسه میکنم اون تو چه قلی میخوری بنظر میاد میترسی امیدوارم تو هیچوقت مریض نشی. راستی هواشناسی اعلام کرده روز تولدت (دوشنبه) قراره بارندگی بشه. اگه بشه اینم من از خوش قدمی تو میدونم. اینقد هواسم پرت شد که اصلا یادم ر...
7 دی 1392

بدون عنوان

امشب بالاخره بعد از مدتها این وبلاگ رو راه انداختیم. درست سه روز قبل از روز قشنگ تولدت. امیدوارم همه ی روزهات مثل تولدت شیرین و خواستنی باشن.                           ...
6 دی 1392