ElenaElena، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
lianaliana، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

♥عروسکهای ما ♥♥ هدیه خدا ♥

در لحاف فلک افتاده شکاف پنبه می بارد از کهنه لحاف

سلام نفسم نازنینم امروز صبح اولین برف امسال رو دیدم و ناخوداگاه به یاد اولین برفی که سال قبل دیدم افتادم. برفی که بعد از تولدت وقتی از بیمارستان مرخص شده بودی بارید. اون برف مثل برف شادی برامون بود.... امروز که برف بارید دوست داشتم برف رو از نزدیک نشونت بدم ولی حیف که سرماخوردی و یه کم تب داری. فدات بشم که حالت خوب نیس. انشالله که زودتر خوب بشی. الان خوابی و من با سوپ گرم منتظرم بیدار بشی. بازم در پایان چندتا عکس از نازنین دخترم برای دیدن عکسها به ادامه مطلب بروید....             شاه بیت غزل زندگیمونی     فدای ذوق کردنت بشم     ج...
4 آذر 1393

یا علی اصغر(ع)

سلام عزیزدلم. عزیزم الان که این مطلب رو مینویسم ماه محرمه . شما در همایش شیرخوارگان حسینی بیاد مظلومیت طفل شش ماهه امام حسین شرکت کردی. توی این مراسم مادرها بیاد مظلومیت و تشنگی حضرت علی اصغر(ع) و دل بی قرار رباب اشک ریختند. من از شما در اون روز عکس گرفتم.... برای دیدن عکسها به ادامه مطلب بروید...     النا جونم  آماده رفتن به همایش شیرخوارگان حسینی یا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه)فرزندم را نذر یاری قیام تو می کنم. او را برای ظهور نزدیکت برگزین و حفظ کن.یا مسیح حسین یا علی اصغر(ع) ادرکنی     کربلا نشان داد با شکیبایی در عطش کوتاه می توان همیشه ی تاریخ را سیراب کرد د...
15 آبان 1393

عشق را ای کاش زبان سخن می بود

سلام نازگلم. عزیزدل مامان میخام توی این پست بازم ازت تعریف کنم. النای مامان شما حسابی شیطون بلا شدی. هنوز راه نمیری ولی با چهار دست و پا رفتن به همه  جای خونه سرک میکشی و دستت رو به مبل میگیری و بلند میشی و در امتداد مبل راه میری . توی آشپزخونه هم خدا نکنه در کابینتی باز باشه علاقه خیلی زیادی به وسایل توی کابینت داری و دوست داری همشون رو بریزی بیرون. کلا به در علاقه زیادی داری و دوست داری باز و بستش کنی. راستی تا یادم نرفته بگم هر وقت میریم بیرون از خونه همین که برمیگردیم  خونه و در خونه رو باز میکنیم و شما متوجه میشی خونه خودمونه شروع به گریه کردن میکنی که چرا اومدیم خونه!!!!! صدای زنگ در رو هم میشناسی و هر موقع صدای زنگ در رو ...
25 مهر 1393

النا جونم کباب خور می شود

سلام نازنینم. نازنین مامان شما صاحب دو تا دندون خوشگل شدی. عزیزم انشالله در آینده از کباب های که بابا علی خوشمزه درست میکنه میخوری و یادت میره که برا دندون در آوردن چقد بی تابی میکردی  راستی شما جدیدن چهار دست و پا میری و به هر جا دوست داری سرک میکشی. من هم باید همش مراقبت باشم. گاهی اوقات هم از حالت چهار دست و پا یکی از پاهات رو خم میکنی و میشینی. هنوز خوب نمی تونی بشینی و از دستات کمک میگیری و هر لحظه ممکنه بیوفتی. اینم بگم که خیلی زود از اسباب بازیهات خسته میشی و کنترل تلوزیون و موبایل و دسته کلید و ... بیشتر برات جذابن و میری طرفشون هر موقع هم سفره پهن میشه از هر جای اتاق باشی خودت رو به سفره میرسونی و سفره رو زیرو رو میکنی....
3 مرداد 1393

النا جونم کوچکترین هوادار تیم ملی فوتبال

سلام دختر گلم. عزیز دلم کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه تیم ملی فوتبال ایران مسابقه جام جهانیش برگزار میشه. من خیلی اهل فوتبال نیستم ولی هرجا که صحبت از کشورم ایران بشه حتما برام با ارزش میشه. دوست داریم تیم ملی با غیرت ایرانی بازی کنه. فدات بشم من چند تا عکس از شما با پرچم ایران گرفتم. امیدوارم همیشه کشورت و پرچم کشورت رو عاشقانه دوست داشته باشی. برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب بروید...   النا جونم کوچکترین هواردارتیم ملی فوتباله   دخترم داره شعار میده : ایران.....ایران....ایران....ایران   النای من عاشق کشور و پرچم کشورش       ...
26 خرداد 1393
1309 14 11 ادامه مطلب

شکار لحظه های زیبای النا

سلام نازنینم. نازنینم شما داری روز به روز بزرگتر میشی و با جهان پیرامونت بیشتر ارتباط برقرار میکنی. برای پدرو مادرها همیشه اولین اقو گفتن نوزاد و خنده و.... جالب بوده. من هم بعضی از این لحظه ها رو ثبت کردم. برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب بروید.... فدات بشم شما با صدای بلند و ناز میخندی    عزیزم شما ارتباط چشمی خوبی با اطرافیانت برقرار میکنی.   النا جون از خودش صداهایی در میاره و خودش رو سرگرم میکنه.   فدات بشم خمیازه های با صدای بلندت کلی من رو میخندونه.   النا جون غلت زدن بلده و خودش غلت میزنه و تلاش میکنه که دستش رو به سمت اسباب بازیهاش ببره و اگه بعد تلاش کر...
7 خرداد 1393

روزهای شیرین با تو بودن

سلام دختر گلم. عزیزم از آخرین مطلبی که در وبلاگت نوشتم خیلی وقت میگذره. نازنینم بعد از چهل روزگی شما ما به شهرکرد اسباب کشی کردیم و ساکن شهرکرد شدیم. تا یادم نرفته بگم مادربزرگ مهربونت از رفتن ما خیلی ناراحت بود. در این مدت چهل روز خیلی به شما دلبسته شده بود. هر موقع از شبانه روز که شما گریه می کردی میومد پیش من و سعی می کرد در آروم کردن شما به من کمک کنه وبرات لالایی های محلی قشنگی می خوند.  ما ساکن شهرکرد شدیم ولی در این مدت حداقل دو هفته ای یک بار به مادربزرگ مهربونت سر می زدیم. راستی از عمه های مهربونت هم بگم که خیلی دوستت دارن و همیشه سراغت رو میگیرن. برا اسباب کشی هم  عمو امید و عمو امیر و عمو رضا و عمو تورج و باباجون د...
7 خرداد 1393