ElenaElena، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
lianaliana، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه سن داره

♥عروسکهای ما ♥♥ هدیه خدا ♥

غرق شکوفه میکنی ای عشق خانه را

سلام فرشته های من سلام لیانای من: عزیزکم نازنینم دخترک شیرین من فدات بشم الان که دارم تایپ میکنم این مطلب رو شما یک سال و نه ماهه هستی. توی این یک سال که مطلب ننوشتم خیلی حرفا دارم که بزنم. اول بگم که در طول روز بارها بارها شما و النا جون رو با تمام وجود بوس میکنیم و میگیم خدایا شکرت این فرشته ها رو به ما دادی. عزیزکم شما توی یازده ماهگی شروع به راه رفتن کردی و اولین قدمای که بر میداشتی من و بابایی سر شوق میومدیم و کلی خوشحال بودیم. اما از دندون در آوردنت بگم که خیلی بد بود هم برای شما که اذیت میشدی و بی تابی میکردی هم من که تا صبح نمیدونستم اصلا خوابیدم یا نه. لثه هات موقع دندون درآوردن التهاب داشت جوری که حتی بعضی روزا میدیم بالشتی که ر...
28 خرداد 1397

سحرم روی چو ماهت ... شب من زلف سیاهت

سلام گلهای قشنگم لیانای من:سلام قلب من عزیزکم. دخترکم روز به روز کنجکاوتر و شیطون تر میشی به هر جا سرک میکشی  آره قبل از شش ماهگی چهار دست و پا رفتن رو یاد گرفتی . دندون هم دقیقا هشت ماهت تمام شد ه بود که دندون در آوردی و من خیلی خیلی خوشحال شدم که دندونت رو دیدم. فدای لبخندای نازت بشم که با لبخندات کلی دلبری میکنی. عاشق آب بازی هستی و اینم بگم از قسمت لیز سرسره بالا میری ولی ولی اون بالا نمیتونی تعادلت رو حفظ کنی خیلی خیلی از این بابت نگرانم که نکنه دور از چشم ما بریم توی سرسره چون قطعا میخوری زمین. عاشق ماکارونی هستی و اون رو با هیچ غذایی عوض نمکنی. دختر هستی که اگه کاری یا چیزی رو دوست نداشتی چنان سماجتی در مقابلش میکنی که کل...
24 خرداد 1396

شما که باشین بس است … مگر من جز “نفس” چه میخواهم

سلام نازنین دخترهای من سلام لیانای من: نازگل مامان فدای چشمای نازت بشم الان که دارم این پست رو مینویسم  چهار ماه و دوازده روزت شده . لیانای مامان شما خیلی خیلی با احساس و شیرین هستی . عاشق لبخندای نازت هستم که اکثر موقعا روی لباته و خیلی وقتا  هم که گریه میکنی و صدات میزنیم یه لبخند میزنی و بعد ادامه گریه رو میری یا چند بار که بابا از سرکار میومد و شما خواب بودین همین که پیشت میومد و صدات میزد توی خواب لبخند میزدی . برای کسایی که اولین بار همه دیده باشیشون لبخند میزنی کلا دختر مهربونی هستی. عاشق اینی که لباسات رو عوض کنم برعکس خیلی بچه های کوچیک که اینجور موقعا گریه میکنن شما کلی ذوق میکنی. النا رو خیلی دوست داری تا زمانی که الن...
26 دی 1395

تولد سه سالگی النا جونم

  تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا وجود پاکت اومد تو جمع و خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این روز و تو این ماه از آسمون فرستاد خدا ۱ ماه زیبا تولدت مبارک     ای زیباترین ترانه هستی بدان که شب میلادت برایم ارمغان خوبی ها و زیبایی هاست پس ای سرکرده خوبی ها  تولدت مبارک خدای اطلسی ها با تو باشد پناه بی کسی ها با تو باشد تمام لحظه های خوب یک عمر به جز دلواپسی ها با تو باشد . تولدت مبارک   تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدن توست تولدت مبارک عزیزم برای دیدن عکسها به ادامه مطلب بروید... دخترم تاج سرم تولدت مبارک   تولد با...
26 دی 1395

لیانای من عزیز دلم خوش آمدی

سلام نور چشم های مامان لیانای من : سلام گل قشنگم نفس مامان  . دختر ناز نازی من  دوشنبه 15 شهریور  ساعت 19:50بدنیا اومد. بابایی مهربون و بی قرار و مامان جون و مادرجون عمه گلناز پشت در اتاق عمل منتظر بدنیا اومدن شما فرشته کوچولو بودن. قرار بود چهارشنبه بریم بیمارستان ولی دو روز زودتر بدنیا اومدی. سه شنبه از بیمارستان مرخص شدیم و رفتیم بروجن خونه مادرجون و حدود ده روز اونجا بودیم و مامان جون پروین هم مثل همیشه دلسوزانه این ده روز از ما پرستاری میکرد. دخمل ناز من خوب و نسبتا آرومه .خوب شیر میخوره و خیلی خواب آلو هم نیست . معمولا سر شب بی قراری میکنه تا حدود ساعت 2 شب بعد میخابه . لیانا جونم نمیدونی النا چقد دوستت داره و دلش میخ...
12 مهر 1395

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

سلام نازنینم عزیزم این شعر حافظ خبر از اتفاقای خوش رو میده. منم سه تا خبر خیلییی خیلییی خوب دارم .خبرای که باعث شده این روزا خیلی حالمون خوب باشه به لطف خدا. بذار بریم سروقت خبرای خوش من خبر اول اینکه دایی حامد بعد از سه سال از هند اومد ایران. اخرای اردیبهشت بود که خاله نسیبه صبح زود زنگ زد گفت دایی حامد تهران داره میاد. نمیدونی چقد خوشحال شدم از شوق گریه میکردم خلاصه روزی بود که اصلا فراموش نمیکنم. دایی حامد هم اصلا از نزدیک شما رو ندیده بود و اولین دیدار شما با دایی حامد هم خیلی قشنگ بود. چقد دایی حامد دوستت داشت از هند کلی سوغاتی برات  آورده بود. خلاصه اومدن دایی حامد یکی از اون اتفاقای شیرین این روزای ماست البته دایی آخر تیر م...
22 تير 1395

خوش به حال من که تو بهارمی

سلام بهار من نازگلم سال نو مبارک باشه . دختر قشنگ من نمیدونی چقد دوستت دارم . دختر دو سال و چهار ماهه من شما حسابی شیرین زبون شدی و دلبری میکنی مخصوصا برای بابایی و میگی"نانا عزیز باباشه" . گاهی اوقات هم که صدات میکنینیم با احساس میگی جانمممم. هنوز خیلی تو جمله گفتن قوی نشدی ولی میشه حرفای قشنگت رو فهمید. عزیزم این روزا  کلمه "خودم" رو زیاد میگی برای لباس پوشیدن کفش پوشیدن وغذا خوردن و ... میگی خودم ودوست داری خودت اون کار رو بتنهایی انجام بدی نمیدونی چقد لذت میبرم که با سماجت دوست داری خودت جورابت رو بپوشی و چقد تلاش میکنی.بتنهایی با عروسکات بازی میکنی و باهاشون سرگرمی میشی خودت تو بازی ها نقش مادر و بچه اش رو هر...
21 فروردين 1395

تولد دو سالگی

                                                                                                                 زیبا ترین تولد ها ، آن هائیست که در رویا برای کسی میگیریم که عاشقانه دوستش داریم بهترین دلیل واسه زندگیم تولدت مبارک                          &nbs...
13 دی 1394

لا لا لا گل نرگس.........نباشم دور زتو هرگز

سلام نفسم گل قشنگم تموم زندگی من و بابایی شدی. از خودم بگم که دوست دارم بشینم و عاشقانه بازی کردن و حرف زدنت رو ببینم . از بازیهای مورد علاقه ات بگم که عروسک بازی در اولویت همشونه عروسکت رو میخوابونی و از من میخای که ساکت باشم که بیدار نشه و گاهی اوقات هم ابراز میکنی که عروسکت ناراحته و بهش آب میدی و دوباره میگی بخاب بخاب. آب بازی هم که جز بازی های هر روزه اته .از صندلیت هم برای هر جای که دستت نرسه استفاده میکنی و دیگه منت من رو نمیکشی که فلان چیز رو بهم بده....من فدای عزیزم گفتنت بشم که بعد از هر باری که از خرابکاریهات اخم میکنم میای دست میندازی دور گردنم و میگی عزیزممم . عاشق شکلات حتی از نوع تلخش هستی و شکلات و لب تاب و موبایل جز چیزای...
13 دی 1394

هرجاکه باشیم باهم آسمون مثل خونست.... من عاشق عشقیم که الان بینمون هست

سلام گل قشنگم نازنینم الان که این پست رو دارم مینویسم توی شهر جدید و خونه جدید هستیم.آره گلم ما بخاطر انتقالی کار بابایی به لردگان اسباب کشی کردیم. عزیزم شما شهرکرد خیلی بهت خوش میگذشت چون همسایه باباجون اینا بودیم و حداقل روزی یکبار اونجا میرفتی باباجون و مامان جون دایی عارف و خاله مهدیه همیشه از دیدنت خوشحال میشدن و شما هم اونجا کلی بازی میکردی و خوش بودی. رفتن از شهرکرد هم برای ما هم برای باباجون اینا خیلی سخت بود .  البته بابایی هم پیشنهاد داد که ما شهرکرد بمونیم و خودش بره لردگان و هر چند روز یکبار بیادشهرکرد که من اصلا قبول نکردم چون من و بابایی و شما یه خونواده ایم و باید توی هر شرایطی کنار هم باشیم ولی خوشبختانه اینجا همسایه ...
23 تير 1394